۱۳۹۶ اسفند ۱۷, پنجشنبه

رقص دوزخیان


 تصورت می‌کنم
رنجیده خاطر
دل شکسته
_همچون پیرمردان، خم شده زیر بار غمهایی به وزن یک عمر
در دوران ستم_
با سیگاری که در دستت نبود
و اشکی که بر چشمانت نشسته بود
سری پائین افتاده
زانویی ستون شده زیر قامت خم شده از نا امیدی
دستانی سست
دستانی بی حال
دستانی خالی
پوچ
باخته
در مرز تردید و تصمیم

تصورت می‌کنم با لباسی که بوی روغن سوخته می‌دهد
و تنی عرق کرده در گرمای آشپزخانه
چنان فرو رفته در مرداب غم که یادت می‌رود کبوتران آمده‌اند پشت پنجره
و دانه‌هایی که با هزار عشق و شیطنت در آب خیسانده‌ای توک می‌زنند

بال می‌کوبند بر شیشه
تو نمی‌شنوی
می خراشد پنجره را نوک زدن های اشتباهی
تو نمی‌شنوی
زوزه می‌کشند از شادی
از هیجان
از ترس
و شاید تو را صدا می‌کنند
دختر آسمان را
که پنهان شده پشت گلهای لباسش و گلدان‌های آشپزخانه
تو را که در چشمت کهکشانی پنهان کرده ای
و تو
نمی شنوی

نگاهت می‌کنم
با اندوهی که می‌ساید ریه هایم را مثل خرده چوپهای معلق نجاری
نگاهت می‌کنم و پنهان می‌کنم لبخندم را
جاری می‌شود در قلبم رودخانه‌ای از لذت
با خود می‌گویم:
«هنوز هم دوستم دارد»
او
او که هنوز من می‌توانم سبب ساز شادی و غمش باشم
او
آن زن
آن لبخند تمام نشدنی
آن چشمانی که برق می‌زند در تاریکی و روشنایی
و می‌رقصد با هر موسیقی
و از دستانش نان می‌سازد
و درازای غمهای پشت سرش
قطاریست از اتوبوسهای به خط شده از تهران‌پارس تا آزادی
و امیدش رشته ایست بلند
که گره می‌خورد از شوش تا تجریش

لبخندم را قورت می‌دهم
خیز بر می‌دارم
گم می‌شوم  در آغوشت
دو گیسوی بافته‌ات را چنگ می‌زنم
معلق بین هستی و نیستی
بین مرگ و زندگی
-یا هر کلمه قصار و قلنبه دیگری که مرسوم است در شعر
-یا پُر می‌کند سطرهای چُسناله‌ای تکراری یا عاشقانه‌ی نابی را
دست می‌گیرم به کمند گیسوانت
می‌ترسم
می‌ترسم
می‌ترسم پرتاب شوم به آنچه که نمی‌خواهم
آویزان می‌شوم از تو به امید
از تو به کورسوی نوری در دور دست
از تو به تحمل
از تو به طاقتی که دیگر نیست انگار در این مترسک خالی
این نام سنگین
این سی و چند سال عمر سیصد ساله گذشته

با زخم‌های این نیمه مردِ کودکِ درونِ مو سپید کرده
که جوانش می‌خوانند اما خاطراتش گویی داستان های سالخورده‌ای است                                                    
                                                                دوران گذشته
و زخمهایش به عمق تاریخ
رد پشت رد
رد روی رد
بازمانده‌ای در مبارزه‌ای نه آنچنان‌ که در رویایش بوده

بو می‌کشم
ریه‌ام را پر می‌کنم از بوی روغن سوخته،
از بوی شیر
از بوی آویشن
از بوی عشق
از بوی احساس
از بوی گردنت
یادم می‌افتد که زمانی چقدر عاشق بودم
یادم می‌افتد که زمانی مرگ را باور داشتم
و در انتظار هیچ چیز نبودم

آن روزها
آن روزهای دور
که هیچ نداشتم جز خودم
بی نیاز همچون عقابی که گم شده است در اوج
یادم می‌افتد تمام روزهای زندان
تمام آن کتک‌ها
تمام آن اتفاقات
و صورت فلج شده‌ی مادر سکته کرده‌ام پشت شیشه کابین ملاقات
آن جنون سرعت در قطار ترمز بریده‌ی رنجهای پیاپی
آن رنگ‌های تند
آن وزن عظیم بی‌نوایی در میدان تنهایی
آن حجم مرگ آور حسرت در اتوبان یک طرفه عمر
آن مرگ بزرگ
آن جسم سردِ افتاده روی تخت خواب بیمارستان دولتی
آن بیست دقیقه آرمیدن در کنار جسدی زنی خسته
زنی که می‌پائید از لای در غریبه‌ها را
زنی آبستن با شوهری سوراخ سوراخ شده
زنی که داروی قلبش را از دکتر عمومی محل می‌گرفت
و سر راه، نصف وزن خودش را در دست می‌گرفت با چادر به دندان گرفته
زنی که عادت داشت به بردن شوهرش یا پسرش
اما هیچگاه عادت نکرده بود به غریبه‌ای که عزیزش را می‌برد
می نشست بر زمین
با نفس بریده
چشمان گریان
و قلبی که با سی و پنج درصد ظرفیت کار می‌کرد
نفرین می‌کرد
نفرین می‌کرد
نفرین می‌کرد
...
و بیهوش می‌شد


آن مرگ
آن آخرین مرگ
آن آخرین رشته‌ای که بُرید
و بعد از آن دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود
آن مرگ بزرگ
که خاموش کرد برای همیشه همه ترسهایم را
***
رفته بود چیزی از من
رفته بود چیزی از زندگی
روزها یکی یکی می‌گذشتند
من در خودم خفه شده بودم
در خودم پنهان شده بودم
گم شده بودم
مرده بودم
تا اینکه تو آمدی
لبخند بر لب
...

باز هم هیچ چیز مثل گذشته نشد
اما یاد گرفتم زیستن در پس‌کوچه‌های گم شدن را

آنقدر زخم زدم و نرفتی
آنقدر فرار کردم و پیدایم کردی
آنقدر ماندی و جنگیدی
تا نقابم را برداشتم
و گذاشتم دست‌ات را بگذاری روی سرمای آن خالی بی بُعد
فرو کنی دست‌ات را در پنهان شده‌ها
مشتی بر دهان ببری از تهی
و ببینی‌ام برهنه


خیز بر می‌دارم
بو می‌کشم گردنت را
با دستی محکم گره شده بر گیسوانت
نگاهت می‌کنم
تاب می‌خورم عبث زندگی را
جیغ می‌کشم در دره‌های بی‌دلیلیِ رنج

دستم را آرام روی صورت‌ات می‌گذارم
چشمانت می‌رود
پشت رو می‌شود همه جهان
زمین مثل تیله‌ای برق می‌زند در دستان کودکی پاپتی
در کوچه‌ای خاکی
با شلواری وصله شده
با شلوار خجالت

از هم جدا شدیم
دریا طوفانی شد
یکدیگر را گم کردیم
قرارمان بندری بود در دور دست
فردای اعدام‌ها و تیرباران‌ها
"اگر زنده بودیم"
تنها بودم
تنهاتر از سالخورده‌ای تبعید شده به آسایشگاه
تنهاتر از مجنون دست و پا بسته در زیر زمین تیمارستان
یادم افتاد که فندکت را با غمهایت جا گذاشتی
یافتمش
آتش می‌زدم سیگار از پی سیگار
پای خبر
پای اعلامیه آتش در حکومت‌نظامی خفقان
در انتظار رفتن روز و بیرون آمدن اشباح لگدمال شده

آن شب فرار می‌کردیم با مردم
ابرها روی زمین سر می‌خوردند
زمین بوی فلفل می‌داد
خیابان بوی خفگی می‌داد
دریای مردم موج بر می‌داشت با دویدن
پارو می‌زدند پلیسها با باتومهایشان در خون مردم
دلم می‌خواست نارنجکی داشتم
یا مسلسلی
یا کلتی
یا چاقویی
اما در جیبم فقط یک فندک بود
که شعله می‌دواند در قلبم
 می‌دویدم غیر ممکن‌های دیروز را
می رقصیدم رویاهای دیروز را

کلمه‌ها را عرق می‌کردم
می‌خندیدم بی‌ ترس
فریاد می‌کشیدم مرگ را
به قوت قلبی فندکی جا مانده از تو
در شبهای گلوله‌های سرگردان
بی نقاب
بی هویت
بی اسم
بی تاریخ
شراره‌ای از نفرین دوزخیان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر