۱۳۹۶ آذر ۲۶, یکشنبه

تخم شراب



تا نام او (حسن علی جعفر)
بر لوح این زمانه بماند به یادگار
نام مرا نوشت به دفترچه‌ی خیال
و آنشب که مست بود
عکس مرا کشید
اما به جرم لذت یک لحظه‌ی پدر
یک چند در عذاب بسر برد مادرم
بعد از هزار رنج
فارغ شد از کشیدن بار من عاقبت
 و من
تا چشم‌های خویش گشودم
دیدم که شیرخواره‌ی دامان آن زنم
 دیدم که با کلاف نخ آنچه  هست و نیست
خواهم به اوج آسمان برسانم
پرواز بادبادک خود را
تخم شراب بودم و بیچاره مادرم
دائم زدست من
در اضطراب بود
ناچار
آن اشتباه کار
تا وارهد ز شور و شر من
(بقول خود)
دستم گرفت و سوی مدرسه‌ام راند
در مدسه بخاطر ساری که از درخت
بیخود پریده بود
آشی که گرم ماند
بسیار بوته گل که معلم زچوب خویش
بر ای من نشاند
هر وقت کاغذ و دوات فریدون
یا دفتر و کتاب منوچهر
بر جای خود نبود
هر کس چو من لباس مندرسی داشت؛ مدرسه
می‌شد بدو ظنین
اما من این میانه نمی‌دانم از چه رو
بی اعتنا به این همه بودم
تا کار درس را
چون سنگ کندم از جلوی‌ای زندگی
در زندگی
چندی به چرخش فلک و چرخ کجمدار
بودم امیدوار
هر جه نشانه‌ای ز دری بود کوفتم
لیکن ز پشت در
هرگز کسی به درد دلم پاسخی نداد
با آنکه پای من
چون دستهای شاه ندانم چه چیز... شیر
تا عرش رفته بود
ماندم جدا همیشه من از کاروان پول
باری! به راهها
آنها که کوله‌ای ز طلا بار داشتند
 پا را به روی شانه‌ی من می‌گذاشتند
و من
در آن زمان به راه
بودم خری که بار طلاهای دیگران
بر دوش می‌کشد
آخر که پای آبله دارم؛ زراه ماند
ویلان به شهرها سگ آواره‌ای شدم
قلادهای به گردن من این زمان نبود
تا هر کجا که صاحب من خواست
زآنسو گذر کنم
یا پشت یک حصار بمانم در انتظار
تا هر زمان که عابری از راه خود گذشت
ارباب خویش را از ته بستر خبر کن
اینک منم
محصول زحمت حسنعلی جعفر
آواره‌ای که همچو پدر ناشناس ماند
هرگز ولی چو او
در انتظار لقمه‌ی نان با دو چشم مات
بر دست صاحبان طلا زل نمی‌زنم
 زل می‌زنم ولی
دائم به چشم باز
بر دست مردمان بی سر و بی پا
زیرا به عقل ناقصم از سال‌های سال
جستم بدست خلق

راه نجات نوع خودم را 


اسماعیل شاهرودی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر