غنچه
يی هست که شايد هرگز
نشکفد ....
هست
سربازی می جنگد
با
که؟
نشناسد ....
عاشقی
هست که از کويی او شب همه شب
بگذرد-
بگذرد......
هست
يک مرد که او تيشه به دست از ره دور
سوی
شهر آيد
آرام
آيد ....
شمع
افروخته يی هست که خاموش شده- مرده....
چشمه
يی هست که خشکيده.....
بوسه
خشکيده
به
لبهای زنی
بوسه
يی هست که خشکيده ست.....
ليکن
ای
ملت
دقت!
اسماعیل شاهرودی
اسماعیل شاهرودی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر