۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

اشعار انقلابیون گمنام 68 فرانسه _ 4


دود غلیظ را دیدم
در ساعت ناگزیر
خفقان بلندگوها
خرد شدن، کتک خوردن، دفن شدن
طناب های افترا را دیدم
پای چوبه های دار
گرد و خاک، سیاهی فریاد
مرد نامرئی را دیدم
که خودش را می زدود.
با اینهمه
قدرت صدا را دیدم
داغی قدم ها بر راه
خاکستر روفته
مهر
طغیان
و چهره ی آرام عشق را دیدم.


ارتش گرسنگي راه مي رود


ارتش گرسنگي راه مي رود
راه ميرود تا دلي از عزاي نان درآورد
تا دلي از عزاي گوشت درآورد
... تا دلي از عزاي كتاب درآورد
تا دلي از عزاي آزادي در آورد.
راه مي رود، پل ها را در مي نوردد، چون دم شمشير مي برد
را مي رود، در هاي آهنين را مي درد، حصار دژها را واژگون مي كند
پاي در خون راه مي رود.
ارتش گرسنگي راه مي رود
با گام هاي تندر
با سرودهاي آتش
با اميد به بيرق شعله شكلش
با اميد به اميد.
ارتش گرسنگي راه مي رود
شهر ها را به دوش مي كشد
با كوچه ها و خانه هاي تاريك شان
دودكش هاي كارخانه ها را به دوش مي كشد
و خستگي بي پايان خروجي كارخانه ها را.
ارتش گرسنگي راه مي رود
به دنبال خويش مي كشد و مي برد
راسته هاي زاغه نشينان را
و آنان را كه مي ميرند بدون مشت خاكي بر اين خاك نا متناهي.
ارتش گرسنگي راه مي رود
راه مي رود تا گرسنگان را نان دهد.
تا آزادي دهد بدانها كه ندارند
پاي در خون راه مي رود.

ناظم حكمت

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

اشعار انقلابیون گمنام می 68 فرانسه _3



وقتی همه چیز بیگانه است
ذهن آرام می میرد
صدا پیش از آنکه شنیده شود خاموش می شود
شکل پیش از آنکه هست شود می میرد
و دیوارها ضخیم تر می شوند
فهم از ما دور می شود.
تمدن بشری اینگونه دردناک شکل می گیرد
کسی تنهایی دود آلود و عرق کرده ی گل سرخ را نمی فهمد
گل سرخ جوابی به بازجو  پس نمی دهد
چیزی بر برگهایش ثبت نشده
نه مال کارگر است و نه مال کارفرما
فقط گلی ست در کارخانه
آنجا که پر است از دود و گازهای کشنده
هوای موهن جریانهای مرگ.
جانوران را ترس، گرسنگی
و جنون انسان ها شکار می کنند.
زمین به فساد کویر چشم می دوزد
و برای زندگی
به هر چه نابود کند چنگ می اندازد
شهر گویی کشتی رها شده در طوفان است.
وای از جنون
کاکل سنگین گل های عادت
دور از چشم می ریزد.
غلتان در گویی که می تازد
رو در روی حوادث
تنها سکون روشن استمرار به چشم می آید.
آن سوی
خانه هست و خیابان و دیوار و دریا و توفان و انسان
آن سوی هست و
این سوی تنها عدم به دست می آید.




اشعار انقلابیون گمنام می 68 فرانسه _ 2


بوی تند گاز اشک آور می دهد
گلی افتاده بر پیاده رو
کرم شب تاب، در این تاریکی شب نما
در خواب زمستان یاش از یاد رفته.
قدرت در دست سطلهای زباله است
یادگار حادثه، در آتش سوخته.
چیدمان اینجا
درخت است و سنگفرش و ماشین
تصادف با ماه می، له شدن، آتش گرفتن
زخم بستن
به آبپاشی ماشینهای آتش نشانی تازه شدن
روز، آتش، رنگ،
اسید، سرکه، زباله، خون،
دود و خاکستر در گذرگاه ها
مترسک های ماسک دار خاکستر می شوند.


اشعار انقلابیون بی نشان می 68 فرانسه _1



سلاحی ندارم، جز این قانونی که نمی خواهم به آن تن دهم،
که فراموش کرده خیابان خانه ی من است
سلاحی ندارم، جز زندگی ام که در هم کوفته شد
و مالامال از چهره ی قربانیان است
سلاحی ندارم جز چشمهای اشکبارم،
در شبهای سرد ماه می،
زیر فشار قوانین.
بین دیوارها سرگشته ام و دور خود می گردم،
شعارهای کهنه می گویند: زمین حق شماست
صدا لهیده ام می کند
حنجره ام به درد آغشته اما آتشبار است
زاده ی این تیرگی ام
از نهایت قلبم
آزادی را به فریاد می خوانم.



۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

اول ژانویه



درهای سال باز می‌شود
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناخته‌ها.

دیشب با من به زبان آوردی:
ــ فردا
باید نشانه‌یی اندیشید
دورنمایی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحه‌ی مضاعف روز و
کاغذ.
فردا می‌باید
دیگر باز
واقعیت این جهان را بازآفرید.

چشمان خود را دیر از هم گشودم
برای لحظه‌یی
احساس کردم
آنچه را که آزتک‌ها احساس کردند
بر چکاد پرتگاه
بدان هنگام که بازگشت نامعلوم زمان را
از ورای رخنه‌های افق
در کمین نشسته بودند.


اما نه
بازگشته بود سال
خانه را به تمامی بازآکنده بود سال
و نگاه من آن را لمس می‌کرد.

زمان
بی‌آن که از ما یاری طلبد
کنار هم نهاده بود
درست به همان گونه که دیروز،
خانه‌ها را در خیابانی خلوت
برف را بر فراز خانه‌ها و
سکوت را بر فراز برف‌ها.

تو در بر ِ من بودی
همچنان خفته.
تو را بازآفریده بود روز
تو اما
هنوز نپذیرفته بودی
که روز بازآفریند
هم از آن دست که آفرینش وجود مرا نیز.

تو در روز ِ دیگری بودی.


در کنار من بودی
تو را چون برف به چشم دیدم
که میان جمع خفته بودی.

زمان
بی‌آن که از ما یاری طلب کند
بازمی‌آفریند خانه‌ها را
خیابان‌ها را
درختان را
و زنان خفته را.

زمانی که چشمانت را بازگشودی
میان لحظه‌ها و آفریده‌هایش
دیگر بار
گام از گام برخواهیم گرفت.
و در جمع حاضران نیز
زمان را گواه خواهیم بود و هر آن‌چه را که به هم درآمیخته است.
درهای روز را ــ شاید ــ بازگشاییم
و آنگاه
به قلمرو ناشناخته‌ها
راه یابیم.






اشعار اکتاویو پاز - ترجمه احمد شاملو