۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

عنوان این نوشته شرم من است






عنوان این نوشته شرم من است:

به جای آنکه عصا، تکیه گاه پشت خمیده ات باشد
شانه های خمیده ات تکیه گاه عصائیست
که گره خورده است بر هفت بادکنک بی ارزش
که شاید با شوق پرواز در کودکی
پول خردی شوند برای لقمه ای نان
...

تصویرت را بر قلبم حک می کنم
تا بستایم سرسختی اراده ات را برای زنده نگه داشتن انسان
هر چند که بهای زنده نگاه داشتن انسان، گاه
مرگِ "زیستن" باشد
و این امید در هیچ مبارزی نمیرد
که عاقبت روزی زندگی خواهند کرد همه انسان ها
آنان که تولیدکننده ی فقر اند
تهمت می زنند به ما؛
                      که پرستنده ی فقریم
می خندند به ما که می خواهیم
جهانی بسازیم که هر کس به اندازه ی توان اش کار کند
و به اندازه ی نیاز اش بردارد
آنها می گویند که هرگز انسانها نخواهند پذیرفت چنین رویایی را
و ما می خندیم به آنان که نمی دانند
تنها "انسان" می تواند بسازد چنین دنیایی را.

آنها می گویند که تو با آنها برابری
برای رقابت در بورس
در سفته بازی
در رقابت با کمپانی های بزرگ
تا اگر بخت با تو یار باشد
یکی باشی از  یک میلیون
که توانایی بهره کشی از انسانهای دیگر را داشته باشی
اما آنها نمی دانند که شناسنامه ات برای تو، یک هفته نان بوده است
و حق رای ات را یکجا در اولین مزایده فروخته ای

کمرت خمیده است
خمیده تر از گردی زمین
بر عصایت گره زده ای هفت بادکنک رنگی را
رنگارنگ تر از هفت رنگی این دنیا
اما نگاهت به زمین است
به خاک
که "خاکی" است
و زیرهر پایی، یکی ست
چشم از آسمان گرفته ای
که وحی از زمین می رسد.
پیرمرد می گوید:
زندگی ما اندیشه های ما را می سازد
نه اندیشه های ما زندگی ما را!
و زندگی تو، پشت خمیده ی توست
که نگاهت را از آسمان به زمین کشانده
که عشق از زمین می روید
که نان از زمین می روید
که هستی با خاک آغاز می شود
و زندگی در خاک پایان می گیرد

دنیا را چنان به لجن کشده اند
که روکشِ نانِ تو
                 _اگر باشد_
خون است
 و روکش بستنی آنها
                 _که همیشه هست_
طلاست!

مغزهایی ساخته اند سرشار از سکس و حسرت
و قلبها را عبادتگاه خدایان ترس و عادت
آنچه موجود است حق است؟
آن که خود چیزی ندارد،
               سربازِ مسکینِ سر سپرده ی آنان است که همه چیز دارند.
در سفره ی آنان که نانِ برابر می خواهند
رای های باطل را قسمت می کنند
در دستان خود
نوبت پاسبانی را.

و تو آزادی
       آزادی که کار کنی و گرسنه باشی
       آزادی که دزدانِ نانت و پاسبانانشان را انتخاب کنی
و تا زنده ای
باز باید با دست بی رمق ات به شیشه ی ماشین ها بکوبی
به امید آنکه در ماشین کودکی باشد
_که به جای لباس سوپر من و اسپایدر من
_به جای سی دی بازی های کامپوتری
_به جای عکس فهرمانان کشتی کژ
هنوز نگاه کردن به آسمان را دوست داشته باشد
و در رویای رسیدن به ستاره ای چشمک زن
بادکنک هایت را برای پرواز بخواهد
تا تو نانی داشته باشی
و شبها قبل از آن که از خستگی راه رفتن بیهوش شوی
فکر کنی که چرا در این جهان
مردمانی از کودکی تا مرگ کار می کنند
اما همیشه گرسنه اند
و مردمانی از کودکی تا مرگ بیکاره اند
اما مدفوعِ شکمهای سیرشان را
                                   با طلا تزئین می کنند.

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

اشعار انقلابیون گمنام 68 فرانسه _ 4


دود غلیظ را دیدم
در ساعت ناگزیر
خفقان بلندگوها
خرد شدن، کتک خوردن، دفن شدن
طناب های افترا را دیدم
پای چوبه های دار
گرد و خاک، سیاهی فریاد
مرد نامرئی را دیدم
که خودش را می زدود.
با اینهمه
قدرت صدا را دیدم
داغی قدم ها بر راه
خاکستر روفته
مهر
طغیان
و چهره ی آرام عشق را دیدم.


ارتش گرسنگي راه مي رود


ارتش گرسنگي راه مي رود
راه ميرود تا دلي از عزاي نان درآورد
تا دلي از عزاي گوشت درآورد
... تا دلي از عزاي كتاب درآورد
تا دلي از عزاي آزادي در آورد.
راه مي رود، پل ها را در مي نوردد، چون دم شمشير مي برد
را مي رود، در هاي آهنين را مي درد، حصار دژها را واژگون مي كند
پاي در خون راه مي رود.
ارتش گرسنگي راه مي رود
با گام هاي تندر
با سرودهاي آتش
با اميد به بيرق شعله شكلش
با اميد به اميد.
ارتش گرسنگي راه مي رود
شهر ها را به دوش مي كشد
با كوچه ها و خانه هاي تاريك شان
دودكش هاي كارخانه ها را به دوش مي كشد
و خستگي بي پايان خروجي كارخانه ها را.
ارتش گرسنگي راه مي رود
به دنبال خويش مي كشد و مي برد
راسته هاي زاغه نشينان را
و آنان را كه مي ميرند بدون مشت خاكي بر اين خاك نا متناهي.
ارتش گرسنگي راه مي رود
راه مي رود تا گرسنگان را نان دهد.
تا آزادي دهد بدانها كه ندارند
پاي در خون راه مي رود.

ناظم حكمت

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

اشعار انقلابیون گمنام می 68 فرانسه _3



وقتی همه چیز بیگانه است
ذهن آرام می میرد
صدا پیش از آنکه شنیده شود خاموش می شود
شکل پیش از آنکه هست شود می میرد
و دیوارها ضخیم تر می شوند
فهم از ما دور می شود.
تمدن بشری اینگونه دردناک شکل می گیرد
کسی تنهایی دود آلود و عرق کرده ی گل سرخ را نمی فهمد
گل سرخ جوابی به بازجو  پس نمی دهد
چیزی بر برگهایش ثبت نشده
نه مال کارگر است و نه مال کارفرما
فقط گلی ست در کارخانه
آنجا که پر است از دود و گازهای کشنده
هوای موهن جریانهای مرگ.
جانوران را ترس، گرسنگی
و جنون انسان ها شکار می کنند.
زمین به فساد کویر چشم می دوزد
و برای زندگی
به هر چه نابود کند چنگ می اندازد
شهر گویی کشتی رها شده در طوفان است.
وای از جنون
کاکل سنگین گل های عادت
دور از چشم می ریزد.
غلتان در گویی که می تازد
رو در روی حوادث
تنها سکون روشن استمرار به چشم می آید.
آن سوی
خانه هست و خیابان و دیوار و دریا و توفان و انسان
آن سوی هست و
این سوی تنها عدم به دست می آید.




اشعار انقلابیون گمنام می 68 فرانسه _ 2


بوی تند گاز اشک آور می دهد
گلی افتاده بر پیاده رو
کرم شب تاب، در این تاریکی شب نما
در خواب زمستان یاش از یاد رفته.
قدرت در دست سطلهای زباله است
یادگار حادثه، در آتش سوخته.
چیدمان اینجا
درخت است و سنگفرش و ماشین
تصادف با ماه می، له شدن، آتش گرفتن
زخم بستن
به آبپاشی ماشینهای آتش نشانی تازه شدن
روز، آتش، رنگ،
اسید، سرکه، زباله، خون،
دود و خاکستر در گذرگاه ها
مترسک های ماسک دار خاکستر می شوند.


اشعار انقلابیون بی نشان می 68 فرانسه _1



سلاحی ندارم، جز این قانونی که نمی خواهم به آن تن دهم،
که فراموش کرده خیابان خانه ی من است
سلاحی ندارم، جز زندگی ام که در هم کوفته شد
و مالامال از چهره ی قربانیان است
سلاحی ندارم جز چشمهای اشکبارم،
در شبهای سرد ماه می،
زیر فشار قوانین.
بین دیوارها سرگشته ام و دور خود می گردم،
شعارهای کهنه می گویند: زمین حق شماست
صدا لهیده ام می کند
حنجره ام به درد آغشته اما آتشبار است
زاده ی این تیرگی ام
از نهایت قلبم
آزادی را به فریاد می خوانم.