۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

تلگراف 77

بعضی چیزها باید مثل سیلی کوبیده بشه توی صورت آدمها تا به چشمشون بیاد.

تلگراف 76

اگه بلد نباشی به خوبی مبارزه کردنت زندگی کنی به لجن کشیده میشی. بد هم به لجن کشیده میشی.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

فرار

شما را نمی دانم اما من

تمام زندگیم را ریخته ام توی یک کیف دستی

و مثل هرزه ها به هر جاده ای تن می دهم.

شما را نمی دانم اما من

از خیانت تکنولوژی می ترسم

و جنگل و کوه هرچه وحشی تر باشد

آرامش بیشتری برایم دارد تا خانه های بتونی و راهرو های پیچ در پیچ

شاید مسخره ام کنید اما

ایمان دارم که پشت هر دری سگی با اسلحه ای در انتظار است

و هیچ خودرویی بی جهت جلوی خانه ای به بی تفاوتی تظاهر نمی کند.

باور نمی کنید اما

دشمنان خونی ما قدر عزیزانمان را بهتر از ما می دانند

و برای غریبه ها نشانی هیچ آشنایی از ما مجهول نیست.

برای شما داستان است اما

در میان راه هر سیمی گوشی است.

و در پشت هر سلامی، خیانتی

در پشت هر پرده ی بی حرکتی چشمی در چهارچوب پنجره ای می رقصد

و در وجود هر چهره ی نا آشنایی خطری پنهان است

چهره ی مادرم را کم کم از یاد برده ام.

مدتهاست به بستر هیچ زنی اعتماد نمی کنم.

در دنیایی که انسانها قابل خرید و فروش اند

کسی که به دنبال ارتباط است احتمالا بی شک یک خائن است.


تنها راه آزادی، بی نظمی است.

تنها راز بودن، تنهائی است.

2/12/89

چارلی چاپلین گفت:

با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت.

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم.

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است.

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند.

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم.

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد.

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد.

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم.

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد.

سخنرانی ویکتور هوگو در مجمع قانونگزاری فرانسه در ۱۵ژانویه ۱۸۵۰

برای پی ريزی جامعه ای بکوشيم که در آن حکومت بيشتر از يک قاتل عادی حق قاتل بودن نداشته باشد و وقتيکه بصورت حيوانی درنده عمل کند، با خودش نيز چون حيوان درنده عمل شود.

برای پی ريزی جامعه ای بکوشيم که در آن جای کشيش در کليسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه ... حکومت در موعظه مذهبی کشيشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سياست دولت کاری داشته باشد.

برای پی ريزی جامعه ای بکوشيم که در آن ،همچنانکه قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.

برای پی ريزی جامعه ای بکوشيم که در آن آموزش عمومی رايگان و از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به يکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشايد. هر جا که فکری باشد کتابی نيز باشد. نه يک روستا بی دبستان باشد، نه يک شهر بی دبيرستان چنانکه نه يک شهرستان بی دانشگاه، و همه اينها زير نظر و مسئوليت حکومتی لائيک، حکومتی کاملا لائيک، حکومتی منحصرا لائيک.

برای پی ريزی جامعه ای بکوشيم که در آن بلای ويرانگری بنام گرسنگی جايی نداشته باشد.

شما قانونگزاران، از من بشنويد که فقر آفت يک طبقه نيست، بلای همه جامعه است. رنج يک فقير، تنها رنج يک فقير نيست، ويرانی يک اجتماع است. احتضار طولانی فقير است که مرگ حاد توانگر را به دنبال ميآورد. فقر بدترين دشمن نظم و قانون است. فقر نيز همانند جهل، شبی تاريک است که الزاما مي بايد سپيده ای، بامدادی در پی داشته باشد.