۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

من می روم!

.

زیرکانه کلام جاری در نگاهت را می دزدم

مومنانه قطعیت های پر تردیدت را تن می دهم

قهرمانانه از خود عبور می کنم

زهریست در اعوجاج مهربانی و نفرت

رنجیست در چرخش بی بدیل خاطرات

من سرگشته ی نشانه های جدائی ام

کشتی مسافر همیشگی دریاهاست

بندر تنها یک حادثه است

و این حادثه گرچه مکرر است اما حتمی نیست

خورشيد با من گفته

از سرزميني

که با اقيانوس هم آغوشي کرده است

بادبانها را خواهم کشید

من هلای باد موافق را در هستی ام می شنوم

که وسوسه ی دورترین سفر را

در گوشم زمزمه می کند.

27/12/87

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

عاقبت...


دندان به دندان می‌سایم
با قلبی که هر لحظه از کینه و نفرت انباشته تر می‌شود
آماده‌ی کندن و رفتنم
نیاز انگشت اشاره‌ام را می‌فهمم
می‌خواهد همچون عشقه بر تن ماشه‌های خشم و جنون بپیچد
گرد و خاک کوره راه های هنوز نپیموده
             از هم اکنون ریه‌هایم را نوازش می‌کند
مرا طاقت تحمل این انتظار نیست
فرمان جنگ را صادر کنید.

29/11/87


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

حکم


كسي از جمع شما
اگر بورژوا باشد
حق نزديك شدن بما را ندارد
حتي اگر بخواهد و بتواند
به گاو نرمان كه جان داده از گرسنگي
دوباره جان بخشد.

ناظم حکمت

کودک را دیوانه می خوانند...

.
چه خوب به افسار، قلاده و شلاق آموختمان کردند.پذیرفته ایم که تنها انتخاب ما انتخابشان است و ما «باید» از میان گزیده هاشان بگزینیم. چرا در این میانه کودکی پیدا نمی شود که فریاد بکشد: «پادشاه لخت است» ؟
.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تلگراف 0


سعی نکن ضرب آهنگ نفسهایت را با من یکی کنی، برای آنکه پا به پای من بیایی نفس بکش.

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

شعر...

.
بدها از پنجه ات وحشت دارند
خوبها از وقارت لذت می برند
دلم می خواهد این را
درباره ی شعرم از دیگران بشنوم.

برشت
.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

دوستم داشته باش

.
بدون هیچ ترسی من را دوست داشته باش
و در لابه لای خطهایی که در کف دستان من وجود دارد ناپدید شو
من را برای یک هفته ,
برای چند روز
و حتی برای یک ساعت دوست بدار
زیرا من آن کسی نیستم که به ابدیت ایمان داشته باشم
دوستم داشته باش ,
دوستم داشته باش

بیا و همچون قطره های باران بر تشنگی و خشکی که درمن وجود دارد ببار
و همچون شمع دربین لبهایم بسوز و با روح من یکی شو
دوستم داشته باش ,
دوستم داشته باش

من را همراه با پاکی و گناهی که دارم دوست داشته باش
دوستم داشته باش و با تن پوشی از گلها من را بپوشان
ای تویی که همچون جنگلی از مهربانی ومحبت هستی
من آن مردی می باشم که هیچ سرنوشتی ندارم
تو سرنوشت و هدف من باش
دوستم داشته باش ,
دوستم داشته باش

بدون آنکه بپرسی چگونه و چطور, دوستم داشته باش
و نگذار شرم و خجالتی که در تو می باشد باعث درنگ تو شود
و نگذار که ترس در وجود تو رخنه پیدا کند
همچون دریای من و بندرگاهی برای من باش
همچون سرزمینی برای راحتی من و تبعید گاهی برای من باش
همچون نسیم و طوفانی برای من باش
همچون نرمی و به سان خشونتی برای من باش
دوستم داشته باش , دوستم داشته باش
همانند من درعشق بسوز و با تمام وجود عاشق من شو
من را به دور از سرزمین ترس و رنج دوست داشته باش
دوستم داشته باش ,
دوست داشته باش

نزار قبانی
.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

کودکانی که اسیر به دنیا می آیند


نه در هر زندانی اما

در سلولهای کوچک و پر از تنهایی عصیانگران

چنان نفسها به شماره می افتد

که قبل از بهوش آمدن تنهای زخمی و درهم کوبیده

خونهای بر زمین ریخته منعقد می شود

و چوب خشکیده ی کبریت

در ستایش پایمردی گمنامان

و در اندوه سستی بزرگان

به جای آنکه قلمی شود تا در مرکب خون گام نهد

برای لمحه ای آرامش و تسکین

آتشی می شود برای گیراندن سیگاری

و این

تکرار سرنوشت شورندگان

در زندانهای زور و زر و آسمان است تا روز پیروزی

اما

از روزنه های بی قانون پنجره ای مسدود

در حفره ای که گویی گور مکنده ی زمان است

خبر می رسد که کودکان باز به دنیا می آیند

و بازی دارا و ندار را از سر می گیرند.

اشک چشمانم را نابینا می کند

عرق سرد و مرگ آور بدنم را می پوشاند

با خودم زمزمه می کنم:

وای بر تنهایی و درد کودکی که

انسان را با شعر بفهمد

و برای تغییر کهنگی های جهان

به جای مسلسل بازی و بازی با مسلسل

ماشه ی اراده اش را

با خشم و قهر تاراج شدگان تاریخ بفشارد.

رفیق

.

خشم تو از اوین

از اسارت و شکنجه

از ریش و انگشتر و شکمهای فربه

و انتظار آزادی یک رفیق

قلب کوچکت را آزرد

چشمان تو

به ژرفای تکه های گمنام اقیانوس

از قهری سوزان می درخشید

مشتهایت را گره کردی

به بازوانم کوفتی

باز هم

باز هم

و باز هم

پی در پی

نرم و فروتنانه

تو آرام و من بی قرار

در خودمان فرو رفتیم

و من که حرفی برای گفتن نداشتم

آتش فندک را پیش کشیدم

و این شاید تنها حرفی بود که می شد با آن خاموش ماند

نگاهمان لحظه ای در هم پیچید

چشمان تو با عجله به دیوارهای سیمانی زندان پناه برد

و سر من

از سنگینی حسی غریب

فرو افتاد.

.