گمان مبر که احساس من به تو
در کلمات این دفتر خلاصه می شود
نوبت به تو که می رسد
کلمات را چنان به پرده ی خموشی می کشم
که خاک زنده به گوران را
اما نه زان رو که بر خویش می ترسم
هرگز
هرگز
که من
با هر دم و بازدم
بر سرزمین حاکمان و بتان حمله می برم
پنهانت می کنم
همچون تنها راز کودکی حریص
که داغ و درفش و شلاق و زندان را
یکجا برای خودش می خواهد نه همبازی دیگری